به گزارش خبرگزاری حوزه، حجت الاسلام والمسلمین ابوالقاسم اقبالیان از مجاهدان انقلابی هشت سال دفاع مقدس که نقش پررنگی در اعزام رزمندگان به جبهه های حق علیه باطل داشت، آسمانی شد و به این مناسبت، به بازنشر مصاحبه رسانه رسمی حوزه های علمیه با وی خواهیم پرداخت:
اشاره؛ حجتالاسلاموالمسلمین ابوالقاسم اقبالیان، از مجاهدان فعال در دوران انقلاب و پس از آن است. از دوران دبیرستان در کلاس درس شهید رجایی تاریخ و در کلاس درس شهید باهنر علوم دینی را میخواند و همواره نسبت به حکومت شاهنشاهی معترض بود و از همان سالها، حرکت انقلابیاش را با انشاء خود علیه شاه و خاندان پهلوی شروع کرد و به توصیه شهید باهنر، برای نجات جانش فرار کرد و با ورود به حوزه، فعالیتهای جدّی خود را ادامه داد و برای حفظ انقلاب و نظام، لحظهای درنگ نکرد. روحانی مجاهدی که هر جا اوضاع از شرایط عادی خارج میشد، به آنجا اعزام میشد و لبخند رضایت امامش و دعای خیری که برایش کرد را با دنیایی عوض نمیکند. در ایام دهه فجر انقلاب هستیم و فرصت را مناسب دیدیم که میزبان او باشیم و از نزدیک پای صحبتهایش بنشینیم.
بیشتر بخوانید:
* راوی کتاب "حجره شماره دو" آسمانی شد
متن زیر حاصل گفتوگوی خبرنگار خبرگزاری حوزه با این روحانی مجاهد است که تقدیم میگردد.
س) در ابتدا از خود بگویید.
ابوالقاسم اقبالیان هستم، زاده ابوزیدآباد کاشان، پدرم کشاورز و مسئلهدان بود. به دلیل باورهای مذهبی و انقلابی، صحبتهایی علیه شاه و حکومت طاغوت میگفت. تا اینکه در سال ۱۳۳۳ پدرم را دستگیر کردند و ۳۱ روز دستگیر بود و بعد از آزادی او را به ورامین تبعید کردند و ما نیز به همراه او به ورامین رفتیم و در آنجا بزرگ شدم. روزی یک کتاب به نام انقلاب سفید را خواندم که این کتاب نوشته شاه بود. در این کتاب، امام خمینی(ره) را ارتجاع سیاه معرفی کرده بود. وقتی این مطلب را به پدرم گفتم، ایشان بسیار ناراحت شد. در دبیرستان رضا پهلوی موضوع انشائی درباره انقلاب سفید که کتاب تک مادهای برایمان بود، از ما خواستند.
من انشائی را طنزگونه نوشتم و در آن سخنانی درباره شاه و همسرش نوشته بودم و در آن بیان داشته بودم که شاه خود را سایه خدا معرفی میکند و آن را نقد کرده بودم. برای این انشاء، من را به دفتر مدرسه که امروز به مدرسه امام خمینی(ره) تغییر نامیافته، بردند. بعد از این جریان من را بازجویی کردند که این حرفها را چه کسی به تو گفته، آیا پدرت روحانی است و...؟ من خود را به راه دیگری زدم و به آنها گفتم که من این انشاء را برای خدمت به شاه نوشتم و... .
بعد از این جریان، آقای گتمیری که فردی مؤمن و رئیس دبیرستان بود و با شناختی که از من داشت، میدانست که این جریان از کجا آب میخورد. دبیر دینی ما شهید باهنر و دبیر تاریخ ما شهید رجایی بود؛ من در آن ایام به مسجد خاتمالانبیاء ورامین میرفتم که یک روز شهید باهنر را در مسجد دیدم که به سراغ من آمد و با من صحبتی کرد که بعدازظهر بروم در مقابل کارخانه قند ورامین و در آنجا منتظرش باشم.
* شهید باهنر به من گفت که تو را میکشند
با ماشین فولکسواگنی که داشت به دنبالم آمد و من را سوار کرد. در داخل ماشین به من گفت که شما را میکشند، شما از دبیرستان بروید. توصیه کرد که من و حسین موسوی که پسر دکتر موسوی بود و مرا در پخش اعلامیه و دیگر کارها کمک میکرد، فرار کنیم و به تهران برویم.
در تهران پیش قاسم آقای کاشانی رفتم و مشغول شاگردی بقالی شدیم. بعد از آنجا حسین موسوی را شهید کردند. از آن موقع به بعد با مرحوم سعیدی که امام جماعت مسجد موسی بن جعفر بود، ارتباط داشتم. در این ایام پدرم گفت که دوست دارم به قم بروی و طلبه شوی. در سال ۱۳۴۸ به قم آمدم و به تحصیل مشغول شدم و به دست مرحوم آیتالله مرعشی نجفی معمم شدم. من چون سوادم بیشتر بود و استعداد درسی داشتم و بخشهایی از قرآن را حفظ کرده بودم و این باعث شده بود که در طلبگی زودتر پیش رفتم.
* بعد از معمم شدن برای سخنرانی به مدرسه خود در ورامین رفتم/ وقتیکه دیدم راه دررو ندارم، از خدا مدد خواستم...
بعد از معمم شدن، در سال ۱۳۵۰ تصمیم گرفتم به مدرسه رضا پهلوی که سابقاً در آنجا درسخوانده بودم، بروم و در آنجا سخنرانی کنم. آقای گتمیری که همچنان مدیر مدرسه بود، گفت که برای سخنرانی باید از رئیس آموزشوپرورش اجازه بگیرم. پس از مراجعه به آموزشوپرورش به من اجازه دادند که در دوشنبهای، بعدازظهر به آنجا بروم و سخنرانی کنم. مسئولان مدرسه دو تا دبیرستان را باهم ادغام کرده بودند و دانش آموزان دبیرستانهای رضا پهلوی و اشرف پهلوی را در سالن بزرگی جمع کرده بودند.
من برای این سخنرانی تقاضای بلندگو و تختهسیاه کردم و آنها نیز برایم فراهم کردند. در پای تخته نوشتم: به نام خدا، به یاد خدا، برای خدا، تا مینوشتم هیچچیزی نمیگفتند، ولی تا صحبت کردم، بهیکباره عده زیادی هو کردند. ما دیدیم که هرچه میگوییم، هو میکشند؛ راه دررو هم نداشتم. از خدا کمک خواستم. پای تخته نوشتم: درس امروز: «هو». من گفتم که همگی باهم هو بکشید. آنها هم هو میکشیدند. این موضوع موجب کنجکاوی آنها شد و من یک ساعت و نیم درباره هو صحبت کردم. اینکه صدا از کجا تولید میشود در کجا تبدیل به حروف میشود و چطور به سخن تبدیل میشود و... .
بعد گفتند که این را که گفته؟ گفتم که این را خداوند گفته است و قبل از هو، عبارت «یا»، نوشتم و شد «یا هو». درباره خدا و صفات خدا صحبت کردم. در اینجا آنها گوش میکردند. گفتم که خداوند حکیم است و به ما حکمت می آموزد. در اینجا صحبت کردم و خطاب به کسانی که سعی داشتند برنامه من را برهم بزنند و گویا دیگر دانش آموزان از آنها خوششان نمی آمد، کمی با آنها شوخی کردم و این کار موجب خنده دیگران شد و فضا کلان به نفع ما عوض شد و کمی خطاب به خدا صحبت کردم و اشک از چشمانم جاری شد و مستمعان هم منتقلب شدند.
مدیر مدرسه نامه ای نوشت که وقت تمام است. من خواستم که بحث را قطع کنم، ولی دانش آموزان اصرار میکردند که ادامه بدهم. بعد از مراسم برخی از دانش آموزان به من مراجعه کردند و از من عذرخواهی کردند و گفتند که از ما خواسته بودند در سخنرانی شما هو بکشیم که این طلبه دیگر این طرفها نیاید.
س) ماجرای «آخوند گاو کش» که در کتابتان (حجره شماره دو) آمده چیست؟
ما طلبه مدرسه آیتالله گلپایگانی بودیم، از طرف ایشان ما را سمت منطقهای از اراک فرستادند. وقتی آنجا رفتیم، شب اول میهمان «مش ماشاالله» بودم که در آن شب به من گفت «خاله خاور» آمده و برای گاوش درخواست دعا دارد. به مش ماشاالله گفتم که من اهل دعانویسی نیستم. مفاتیح را گشتم، چیزی گیرم نیامد. گفتم که بلد نیستم؛ اما مش ماشاالله گفت شیخ احمد که قبلاً میآمد، دعا مینوشت... . گفتم که اگر تو بلدی، بنویس و من امضا میکنم! کتابی برداشت و دعایی از آن نوشت و من هم گفتم که این را بین پارچه سبزی بپیچ و به شاخ گاوت ببند. خاله خاور که رفت، گفت که این خاله خاور، "کلاغ" آبادیه؛ وقتیکه کارش را راه بیندازی، پیش همه تعریف شما را میکند و مردم هم به حرفهای او گوش میدهند؛ دوم هم اینکه هرروز سرشیر میآورد و ما هم میخوریم... .
صبح خیلی زود که هنوز هوا تاریخ بود، دیدم که درب را میکوبند. مش ماشاالله گفت که خاله خاور سرشیر آورده است. دیدم که خاله خاور با عصبانیت آمد و گفت: گاوم مرد! مش ماشاالله که مشاور ما بود، برای اینکه اوضاع را کمی آرام کند، از خاله خاور پرسید که دعا را چطور به گاو بستی؟ گفت که مثلاً اینجور عمل کردم، مش ماشاالله گفت: ایدادبیداد، باید جور دیگری عمل میکردی و ... . این حرف مقداری اوضاع را آرام کرد ولی خاله خاور هر جا مینشست، روضه گاوش را میخواند و گریه هم میکرد و در پایان هم میگفت که آخوند گاوم را کشت...، من هم معروف شدم به آخوند گاو گش. هر وقت برای نماز و منبر به سمت مسجد میرفتم، مردم گاوهای خود را از من پنهان کردند.
من چندین بار برای تبلیغ به آن منطقه و روستاهای آنجا رفتم. البته مردم خودشان از ما دعوت میکردند و به مدرسه آیتالله گلپایگانی میآمدند و بست مینشستند و میگفتند که ما این روحانی را میخواهیم.
همیشه با شرایط سختی که به دلیل نبود امکانات حملونقل وجود داشت، مردم به استقبال من میآمدند و من را شرمنده میکردند. وقتی نسبت به این رفتارشان اعتراض کردم و ناراحتی خود را از این زحمتی که آنها متحمل میشدند، مطرح کردم، می گفتند که با ورود شما به روستاهای ما، برکت به ما روی آورده است.
س) کتابی از شما منتشرشده به اسم «حجره شماره ۲»؛ قبل از اینکه وارد مباحث انقلابی شما شویم، کمی دراینباره بگویید.
حجره شماره ۲، حجره من و دکتر اکبر اقبالی که رئیس دانشگاه کاشان است و آقای متقی بود. ما در این حجره بودیم و این حجره پایگاه خبری و انقلابی بود. وقتی حضرت امام گفت که بسیج تشکیل شود، در ابتدا آقای یثربی، "هنگ طلاب" را تشکیل داد و من هم در ادامه گفتم که باید بسیج طلاب را شکل دهیم و در سال ۵۸ پایگاه بسیج طلاب که پایگاه خبری و انقلابی بود، شکل گرفت.
وقتی بسیج طلاب تشکیل شد، بعد از ۹ ماه جنگ شروع شد. این حجره در مدرسه فیضیه قم بود. هنوز جنگ شروع نشده بود که من رفتم آبادان و دیدم که برخی مناطق مورد حمله عراق قرار گرفته بود، ولی جنگ رسمی شروع نشده بود. در آنجا نسبت به حضور طلاب اعلام نیاز کردند، من به قم بازگشتم و از طلاب برای حضور در این منطقه ثبتنام کردم. برای این کار به دفتر تبلیغات اسلامی که در منطقه دورشهر بود، مراجعه کردم و با کمک آنها، در تاریخ ۲ مهر ۱۳۵۹، یکصد و پنجاه و دو طلبه را که جمع کرده و با خود به آبادان بردیم و در اهواز مستقر شدیم. وقتیکه محل اقامتمان بمباران شد، مقام معظم رهبری که نماینده امام در ارتش بود، آمد و گفت که شما به آنسوی رودخانه، در حسینیه حاج نوروز بروید و در آنجا مستقر شوید. با راهنمایی ایشان، به آنجا رفتیم و طبق برنامهریزی، طلبهها را در ارتش و سپاه تقسیم میکردیم.
در آن زمان پیش مراجع و علما رفتم و از آنها خواستم که طلاب را برای حضور در جبهه تشویق کنید. این کار موجب حضور گسترده طلاب شد و مدارس علمیه نیز با ما همکاری کردند. مدیر مدرسه کرمانیها میگفت که اگر خواستید، میتوانید همه طلاب را هم با خود ببرید.
تا زمانی که جریان خرمشهر پیش آمد، وقتی من به قم میرفتم که دوباره طلاب را با خود ببرم، اخبار جبهه را برای طلاب و روحانیون قم میبردم و نیاز جبههها را تشریح میکردم.
* بنیصدر گفت: مگر آخوند آرپیجی میزند!؟
با سید حسین، پسر شهید سید مصطفی خمینی که با بنیصدر ارتباط داشت، رفتیم پیش رئیسجمهور وقت که مقداری تسلیحات بگیریم؛ من با لباسی خاکی و ساده با بنیصدر دیدار کردم. همان لحظه گفت که چه میخواهید؟ گفتم آرپیجی نیاز داریم. ایشان با تمسخر گفت که «مگر آخوندها هم آرپیجی می زنن؟». در این لحظه، به دلیل شرایطی که در خرمشهر و نیازی که در آنجا بود و سختیهایی که رزمندگان در این عرصه متحمل میشدند، ناخواسته اشک از چشمانم جاری شد؛ پس رفتم دستشویی و کمی در آنجا گریه کردم و بعد دست و صورتم را شستم.
سید حسین به من گفت جوابی بهش بده؛ گفتم که اگر چیزی بگویم، ما را میکشند، گفت نه، نگران نباش. بعد بنیصدر با همان لحن گفت که خب بگو ببینم که اگر بروی ضرب یضرب رو بخوانی بهتر نیست؟، مگر آخوند آرپیجی میزند؟ گفتم که بله آرپیجی میزند، خوب هم میزند و در آنجا یک شوخی با او کردم. بنیصدر از شوخی من خوشش آمد و یک نیسان آرپیجی به ما داد.
شهید صیاد شیرازی در زمانی که خرمشهر در حال سقوط بود، به من گفت نیروها را به اینطرف آب ببرید، میخواهیم پل را بزنیم. من موضوع را با رزمندگان مطرح کردم، ولی آنها قبول نمیکردند و گریه میکردند. شهید فهمیده هم یکی از آنها بود که در این صحنه مکالماتی هم با من داشت که در کتاب خود آوردهام. با اصرار فراوان توانستیم آنها را متقاعد کنیم. برادران ارتش خیلی زحمت میکشیدند؛ ولی رادیو عراق بهگونهای تبلیغ میکرد که شما در حال شکست خوردن هستید و... . من طلبهها را تشویق میکردم که روحیه رزمندگان را حفظ کنید. طلبهها از من خواستند که من هم با مردم سخن بگویم و به آنها روحیه دهم. با فرزند آیتالله جنتی که در آن موقع رئیس صداوسیمای اهواز بود، هماهنگ کردم و انرژیزا با مردم سخن میگفتم.
س) در کتابتان میخواندم که پنج بار به خواستگاری رفتید و مرتبه ششم موفق به تشکیل خانواده شدید، دراینباره بگویید.
پدرم که همواره پشتیبان من بود و مرا به ورود به حوزه تشویق میکرد، برای ازدواج من هم حمایت زیادی از من میکرد. شرط اصلی من برای ازدواج ادامه تحصیل در حوزه بود؛ اما یکی میگفت که باید به کاشان بیایی، یکی دنبال مال و ثروت بود و..، جریان اینطور پیش میرفت که یکی از خانوادههای شهدا، همسایه خود را به ما معرفی کرد. من این گزینه را برای خود مناسب دیدم. مرحوم آیت الله یثربی که برای خواندن خطبه عقد ما آمده بود، از من برای رفتن به کاشان دعوت کرد و من هم به این شهر رفته و تدریس کردم. برای محلیها خیلی مهم بود که ایشان آمده است و عقد ما را خوانده بود. حاصل این ازدواج پنج اولاد بود که همه خوب و صالح هستند. البته در این میان همسرم خیلی زجر کشید (لحظاتی بغض گلویش را میفشارد). من یه مدتی از دست حکومت فراری بودم، همسرم خیلی زحمت میکشید؛ ولی من نتوانستم زحمات او را جبران کنم.
س) برای شما و امثال شما عبارت «مبارز انقلابی» را استفاده میکنند. مبارز انقلابی چه شاخصها و ویژگیهایی دارد؟
زمانی که مسئول عقیدتی و سیاسی بودم، روی میزم نوشته بودم همه ما باید فدای اسلام شویم. مبارز انقلابی یعنی که خود را نبینی و فقط خدا را ببینی. ما هرچه میدیدیم، خدا را میدیدیم. مرحوم آیتالله العظمی فاضل لنکرانی به فرزند خود گفته بود که اگر این آقای اقبالیان به امور جبهه و انقلاب وارد نمیشد، یکی از مراجع مسلم بود. من هم تدریس زیادی داشتم و هم اینکه روش جدید هم آورده بودم. انقلابی به این صورت است که انسان بخواهد و ببیند امام حسین علیهالسلام چهکار کرد. اگر مثل امام حسین علیهالسلام عمل کند، انقلابی میشود، اگر اینچنین عمل نکند، انقلابی نیست.
* تاکنون کوچکترین امتیازی برای خودم قائل نبودم و همواره خود را مدیون انقلاب میدانم
این سخنان را قصد نداشتم در زمان زنده بودن مطرح کنم؛ من همه اموراتم را سعی میکردم برای خدا انجام دهم و هیچ امتیازی هم نگرفتم. اگر کسی بگوید امتیازی گرفته، بیاید و بگوید. دخترم استاد دانشگاه است؛ روزی مرحوم امین جعفری که رئیس سابق آموزشوپرورش بود، دخترم را دیده بود و نسبت او را با من جویا شده بود. وقتی فهمید او دختر من است، گفت: چرا این را نگفته بودید؟ دخترم گفت: پدرم به ما گفته که هیچوقت نام مرا درجایی نبرید. من و بچههایم کوچکترین سهمی از انقلاب نبردیم. ما همیشه مدیون انقلاب هستیم.
پدرم من را وقف امام حسین علیهالسلام کرده است. پدرم به من میگفت که تو جانباز میشوی و شهید نمیشوی. در سال ۶۲ که دلیل این حرف را از پدرم پرسیدم، گفت: در دوران کودکی بیماری یرقان مبتلا شدی، طبیب روستایمان از من قطع امید کرد و گفت که این کودک نمیماند، بیهوش شده بودی، تو را کنار چاه بردم و آب چاه را بر رویت ریختم و در همین حال به هوش آمدی و گریه کردی و خیلی زود حالت خوب شد. وقتی دلیل را جویا شدم، گفت که در خواب دیدم که حضرت زهرا سلامالله علیها به من گفت که ابوالقاسم را در آب چاه بشور، مثل عباس من میشود. من مطمئنم که خداوند دوباره من را برگردانده و من نیز در عوض باید خدمتی کنم. انقلابی یعنی اینکه کار برای خدا باشد.
* احمد آقا گفت که امام را شاد کردی، خدا تو را شاد کند
وقتی من را به جماران خواندند، گفتند که در دارلک مهاباد ۷۰ نفر را شهید و مثله کردند و امام ناراحت است، شما برو آنجا. با توجه به شرایط منطقه، گفتم که اگر میخواهید بروم، حداقل امام دستوری برایم بنویسد تا همراه خود ببرم، امام در نامه امر کرده بود که دعوت آنها را اجابت کنم و برایم آرزوی موفقیت کرده بود.
به منطقه اعزام شدم و به مناطقی که آزادشده بود، رفتم. محور نقده - مهاباد و میاندوآب - مهاباد آزاده شده بود. من به آنها گفتم که شما توسل کنید و گلتپه را بگیرید که اگر این کار انجام نمیشد، همان شب دشمن همه ما را نابود میکرد. آن موقع بچههای ارتش در ابتدا موافق نبودند، ولی بعداً قبول کردند و موفق هم شدند. پس از چند روز از طرف جماران من را خواستند، شهید صیاد شیرازی گفت که با هواپیما شما را به تهران میبریم. ابتدا نگران بودم که شاید درست عمل نکردم و یا انقلابی رفتار نکردم و برای همین موضوع فراخوان داده شده ...
احمد آقا در آنجا به من گفت که تو امام را خوشحال کردی، خدا تو را خوشحال کند. گفت اگر میخواهی امام را ببینی، بیا برویم. من تا نگاهم به امام افتاد و لبخند امام را که دیدم، بیاختیار اشک از چشمانم جاری شد، احمد آقا به من اشاره میکرد که گریه نکنم تا امام ناراحت نشود. امام دستی روی سرم کشید. از امام خواستم که دعا کند که من شهید شوم. امام گفت که «دعا میکنم که باشی و خدمت کنی و انقلابی بمانی». این جمله را که امام گفت انقلابی بمانی، همواره در ذهن من باقی ماند و هر جا که میرفتم، با من بود.
* انقلابی بودن در مرحله حرف کار سادهای است، اما در عمل ...
انقلابی بودن هم در حرف دیده میشود، هم در عمل. در مرحله حرف، خیلیها ادعای انقلابی بودن دارند، ولی باید دید که عمل ما چیست. دیروز میگفتیم که دل امام را شاد کردیم، امروز باید ببینیم نائب امام چه میگوید تا دلش را شاد کنیم، باید پای قضیه بمانند. جوانان بدانند برای حذف این انقلاب خیلی کارشده است. نگذارند این خونها پایمال شود و هر که به سهم خودش نقشآفرین باشد. من که پیر شدم و شیمیایی هستم و هر آن ممکن است از دنیا بروم. در سال ۹۶ که به کما رفتم، در مسیر تهران، در مقابل مرقد امام، به هوش آمدم و فهمیدم که در آمبولانس هستم. یکباره در حالتی عجیب دیدم که مرقد امام شکافته شد و چیزی به دست من دادند و گفتند که این دو سومش است. عقب را که نگاه کردم، دیدم هرکسی را که در طول زندگی خدمتی برایش کرده بودم، دارد دنبال آمبولانس میدوند و میگویند که «بابای ما را کجا میبرید؟» به آنها گفته شد که شما بروید، باباتون برمیگردد. در همان ایام که ۷۵ روز در بیمارستان بودم، دکترها من را جواب کردند و میگفتند که ایشان به حیات باز نمیگردد. من در این حالت، یاد حرف امام افتادم و از خدا خواستم که تا آخر عمر انقلابی بمانم.
س) در دهه فجر قرار داریم، از روزهای اول بهمن ۵۷ که متوجه آمدن امام به ایران شدید برایمان بگویید.
برای آمدن امام، اصل کار با شهید مطهری بود و در قم هم امور در دست مرحوم آیت الله محمد مؤمن بود. در حجره ۲ که محل ثبتنام بود، آقای مؤمن آمد و کارتی به ما داد که به همراه دو نفر از دوستانم، جزو کمیته استقبال باشی. گفت: حکومت فرودگاه را بسته بودند و تعدادی در دانشگاه تهران تحصن کردهاند که باید تقویت شوند. چند نفر را ثبتنام کردیم و دنبال بانی بودیم که ماشین جور کنیم. دفتر تبلیغات و مؤمنین به ما کمک کردند و طلبهها را به تهران بردیم. به حسنآباد که رسیدیم، یک نفر جلوی ماشین را گرفت و سوار شد و سراغم را گرفت. خودم ر ا معرفی کردم... گفت که حاجآقای مطهری سلام رساند (از طریق شهید باهنر به او معرفی شده بودم) و گفت که وی گفته وقتی ماشینتان رسید، یکجا پیاده نشوید، کمکم پیاده شوید و تک نفر تک نفر وارد دانشگاه شوید. آنجا رفتیم و طبق توصیه عمل کردیم. بعد از مدتی گفتند که به قم برگرد و آمادهباش که اگر نیاز بود، بازهم طلاب را جمع کن و بیاور اینجا. بعد از چند روز دوباره به تهران بازگشتم. شهید مطهری (ره) به من گفت که با شما کاری خصوصی دارم. اول من را امتحان کرد که چقدر به امام علاقهمندم؛ بعد من حرف زدم و گفتم که ناموس و جانم و وجودم در اختیار امام است. گفت که اگر در این مسیر کشته شوی چطور؟، گفتم که من این را افتخار میدانم.
* قرار بود در مقابل تانکها بخوابیم
بعد تعدادی را مشخص کرد و اعلام کرد که امام قرار است بیاید. ما را حلقه بندی کرده بودند؛ ما حلقه سوم بودیم. حکومت داخل فرودگاه تانک آورده بود، شهید مطهری و دوستانش پیشبینی میکردند که تانکها بیایند جلوی ماشینها را بگیرند و... باید جلوی آنها را بگیریم. گفت که برای این کار آمادگی دارید. گفتم بله. به همراه شهید سلیمی، شهید اسماعیل صادقی، رضا کاظمی و جمعی از دوستان رفتیم و قرار داشتیم اگر این تانکها بخواهند بیایند، جلوی این تانکها بخوابیم، نارنجک هم همراه داشتیم. ولی تانکها نیامدند. نمیدانستیم که میتوانیم محل را ترک کنیم، چون جمعیت آمده بودند؛ در ادامه پیام آمد که کار شما تمام شد. در بهشتزهرا هم که رسیدیم، جمعیت بسیار بود و نتوانستیم وارد حلقه اول شویم.
س) در ۱۴ بهمن هم گویا شهید مطهری(ره) فراخوانی به شما داده بودند که طلبهها را به مدرسه رفاه، محل استقرار امام در روزهای اول انقلاب ببرید.
بله؛ امام به کشور بازگشته و در مدرسه رفاه مستقر بودند. شرایط خیلی مناسبتر بود و از همان حجره ۲ ثبتنام کردیم و جمعیت زیادی از طلاب را با خود بردیم. صبح کارمان انجام شد، به راهنمایی رانندگی گفتم که این حکومت سقوط میکند و اگر شما با ما همکاری کنید، ما هم جبران میکنیم. بعداً که رئیس عقیدتی و سیاسی نیروی انتظامی قم شدم، سرهنگ خاتمی که رئیس راهنمایی و رانندگی شده بود، گفت هرکسی با شما همکاری کرده است، اسمش را به من بدهید. کسانی هم که با ما همکاری داشتند، معرفی کردیم و به شکلی زحمات آنها را جبران کردیم.
س) امام ۱۰ اسفند ۵۷ تصمیم گرفتند که به قم بیایند. شما هم جزو محافظان حلقه اول بودید؛ در این روز چه اتفاقاتی افتاد؟
به ما گفته بودند که شما فقط محافظ جان امام باشید. امام در ابتدا به مسجد امام حسن مجتبی علیهالسلام که در ابتدای ورودی قم از جاده قدیم تهران بود، آمدند. ما هم مراقب بودیم که امام سالم وارد مسجد شود. خیلی شلوغ بود. یک نفر چسبیده بود به گردن امام و ایشان را رها نمیکرد و میخواست امام را ببوسد. با زحمت او را کنار کشیدم و امام را به داخل مسجد بردیم. برنامه این بود که اگر شخصیت بزرگی میخواهد وارد شود، با هماهنگی من باشد. مراجع آمدند، البته آقای شریعتمداری هم آمد، ولی زود هم برگشت. طرفدارانش آمدند و گفتند این آقای خمینی ست که دارد میرود و عدهای هم تا میانه راه دنبال ماشین آقای شریعتمداری به نام امام او را دنبال کردند. من اعلام کردم که امام در داخل مسجد است و جلوی جمعیت را بگیرید.
س) از حال و هوای مردم در آن روز بگویید.
عمده جریان مردم، دیدار امام بود؛ اول دیدن امام و دوم شنیدن فرمان امام بود. من جلوی درب فیضیه حضور داشتم. رهبری هم که در سال ۱۳۷۰ به قم آمده بود و در فیضیه مستقر شدند، من مراقب بودم که کسی ناراحت نشود و برخی را که قهر کرده بودند، رفتم و برگرداندم. به رهبری گفتم که با اینها بهتر رفتار شود و ایشان هم کار را به من سپردند.
در زمان ورود امام به قم هم من جزو تیم انتظامات بودم. جمعیت بسیار و کار هم دشوار بود و حتی یکی از مردم زیر دستوپا فوت کرد و این مسئله امام را بسیار ناراحت کرده بود.
س) بعد از پیروزی انقلاب، چه فعالیتهایی داشتید؟ مسئولیتهایتان بعد از انقلاب را بگویید.
اول پیروزی انقلاب، از ۱۲ تا ۲۲ بهمن، روزهای عجیبی بود. تا اینکه شب ۲۲ که دیگر امام به مردم دستور داد به خیابانها بریزید، من مسئولیت یافتم که پاسگاهها را خلع سلاح کنم. مرحوم آیت الله محمد یزدی که خانهاش پایگاهی بود و حجره شماره ۲ ای شده بود. سه حکم به من داد. یکی این بود که مسئول انتظامات شده بودم، یک مأموریت برای راهجرد و یکی هم برای قلعه چم که مردم میخواستند بیایند، به من گفت که این جمعیت تحت کنترل روحانیت باشد؛ برای همین من را فرستاد.
در خلع سلاح کردن پاسگاهها هرجا که مشکلی پیش می آمد، من را صدا میکردند. من میرفتم دستان خود را در مقابل پاسگاه نشان میدادم که بدانند مسلح نیستم. من میرفتم و میگفتم که انقلاب پیروز شده و شاه فرار کرده و حکومت تغییر کرده. میگفت که ما ملزم هستیم که تحت فرمان باشیم و... . من با حکمی که داشتم، به آنها مرخصی میدادم و آن را صورتجلسه میکردم و آنها هم همکاری میکردند.
س) بعد از پیروزی انقلاب چقدر طول کشید که پاسگاهها خلع سلاح شدند و به سمت انقلاب بیایند؟ خیلی طول کشید؟
نه، سریع این مسئله حل شد. شهربانی ورامین تا ۲۴ بهمن تسلیم شده بود ولی ژاندارمری آن تسلیم نمیشد. باز من را خواستند، رفتم و صحبت کردم و آنها را نیز خلع سلاح شد و تا ۲۵ بهمن پاسگاههای کل کشور خلع سلاح شده بودند. برخی هم که بلافاصله در صبح ۲۲ بهمن آمدند و سلاحها را تحویل دادند.
س) در یکی مناطقی که در دستان ضد انقلاب بود از شما دعوت کرده بودند که خطبه عقد را بخوانید و گویا میخواستند با این دعوت، شما را ترور کنند. از این ماجرا برایمان بگویید.
رفته بودم مهاباد، امام گفته بود که مهاباد را باید حفظ کنید، چون زمان شاه هم یکبار اعلام استقلال کرده بود. یکی مهاباد بود و یکی هم خود سنندج بود. این دو تا شهر رادیو و تلویزیون داشتند، امام بر این دو شهر توجه خاصی داشت و ازاینرو من را به این منطقه فرستاد. علمای این منطقه رادیو و تلویزیون را حرام اعلام کرده بودند که ما نتوانیم بر آنها تأثیری داشته باشیم. من در آنجا برنامه داشتم و میخواستم رادیو و تلویزیون را راه بیندازم و این کار را هم کردم. از بچهها دعوت میکردم و برای آنها کلاس قرآن برگزار و فیلم آنها را پخش میکردیم. بچهها به والدین خود اصرار میکردند که میخواهند تصاویرشان را ببینند. مردم هم دوست داشتند من برایشان صحبت کنم.
این موضوع مربوط به سال ۱۳۶۰ برمیگردد. در آن سال برای سرم جایزه تعیینشده بود، میگفتند که اگر او را زنده به ما تحویل دهید، چهار میلیون تومان و اگر سر او را برایمان بیاورید، دو میلیون تومان جایزه میدهیم. این مبالغ در آن زمان خیلی زیاد بود. آنها تلاششان این بود که مرا زنده بگیرند.
س) چه کسانی برای شما جایزه تعیین کرده بودند؟
دموکرات و کومله بودند که میخواستند من را به اربیل عراق ببرند. میگفتند که این شخص، همه برنامهها را خنثی کرده؛ حتی من وقتیکه میخواستم در شهر جابجا شوم، سوار ماشین آتشنشانی میشدم. راننده ماشین اهل سنت بود، من در وسط مینشستم و شهردار هم که از مردم همانجا بود، کنار درب مینشست. اینطور سعی میکردم که از حمله آنها جلوگیری کنم، لذا جرأت نمیکردند تیراندازی کنند، چون آنها از خودشان بودند.
آنها من را در مهاباد در میدان گوزنها برای خواندن خطبه یک عقد دعوت کردند. غلامرضا جعفری که فرمانده لشکر هم بود و کارهای فرهنگی را انجام میداد، جمعی از دوستان قمی و کرمانی هم که در آنها با من کار میکردند، شهید عرب نژاد، فرمانده سپاه، شهید بهفر شهردار و شهید صالح زاده، فرماندار همگی به من میگفتند که نرو، ولی من گفتم که میروم و توکل بر خدا میکنم. یک نارنجک در کیفدستی خود داشتم و کلت کمری هم داشتم؛ وقتی به آنجا رسیدم، من را با خود به طبقه دوم ساختمان بردند. در آنجا دیدم که مکان، به محل عروسی شبیه نیست و اوضاع مشکوک است. عروس و دامادی آمدند، وقتی آنها را دیدم، متوجه شدم که این مراسم عروسی نیست و گویا قرار است تبدیل به عزا شود.
* برای فرار از دستشان دستشویی و تجدید وضو را بهانه کردم
نقشه کشیدم که چطور میتوانم از آنجا فرار کنم. ازاینرو نیاز به دستشویی و تجدید وضو را بهانه کردم؛ فکر میکردم که دستشویی در حیاط خانه باشد و از آنجا به سمت کوچه فرار میکنم و خود را به رانندهام میرسانم و... . یکدفعه گفتند دستشویی در همین طبقه است. من رفتم داخل دستشویی و شیر آب را باز کردم و در این حین، بیسیم زدم و همکارانم را مطلع کردم. نیروها سریع خود را رساندند و پیگیر من شدند. وقتی آنها مشاهده کردند که نیروها دارند میآیند، دستشویی را به رگبار بستند و من در گوشه دستشویی خود را در امان نگهداشته بودم. درگیری میان آنها و نیروهای ما شروع شد و من هم ضامن نارنجکی را که همراه خود داشتم، کشیده بودم و آماده بودم که وقتی اینها وارد دستشویی شدند، آن را پرتاب کنم که من را زنده دستگیر نکنند.
خوشبختانه نیروهای خودی اوضاع خانه را به دست گرفتند و آمدند پشت درب دستشویی و مرا صدا کردند. وقتی مطمئن شدم نیروهای خودی هستند، درب را باز کردم؛ ولی پین ضامن نارنجکی را که باز کرده بودم، گم کردم و مدتی آن را بهسختی در مشتم نگه داشتم و بعد با یک میخ توانستیم ضامن را نگه داریم.
س) بعد از انقلاب در عرصههای مختلف دفاع مقدس حضور داشتید. وقتی خبر پذیرش قطعنامه را شنیدید، چه احساسی داشتید؟ شما برای شهادت رفته بودید و این خبر میتوانست شما و رزمندگان را متأثر کند.
من در آن موقع یک خط را دنبال میکردم و امروز هم یک خط را دنبال میکنم. آن موقع من به امام خمینی (ره) نگاه میکردم که ایشان چه میگوید؛ امروز هم اینگونه است و نگاهم به رهبری است. همان موقع که امام صلاحدید که قطعنامه امضا شود، با اینکه نظر داشتم، ولی در این موضوع سکوت کردم، چراکه حجت بر ما تمام بود.
س) شما برای این انقلاب و نظام زحمات زیادی کشیدید، وقتی برخی مسئولان و برخی عملکردهای اشتباه آنها را میبینید، چه احساسی میکنید؟ چه سخنی با آنها دارید؟
ایکاش اینها کمی سختی دیده بودند و یک مقدار صدمات را دیده بودند که امروز با خون شهدا بازی نمیکردند. من دائماً زجر میکشم. اینکه میبینم مسئولان اشتباه میکنند، بسیار ناراحتم میکند. انتقاد هم دارم هم به اصولگرایان و هم اصلاحطلبان، اعتراض دارم که میگویم شما دارید بازی میکنید. وقتیکه یکی میخواهد جلو برود، آنیکی جلوی آن را میگیرد و... .
الآن هر کس بپرسد مشکل مملکت چیست، میگویم که مشکل کشور اختلاف و تفرقه میان مسئولان است. من نسبت به سهم خود که هیچچیزی از این انقلاب نگرفتهام و سهمی هم ندارم و نمیخواهم هم بگیریم، ولی این انتظار را دارم و عمل اینها را نمیپسندم. حالا اگر کسی عیبی هم دارد، خصوصی باهم حل کنند. اول میآیید رسانهای میکنید، بعد تکذیب میکنید و دشمن هم بهرهاش را برده است.
از مسئولان گلایه دارم و امیدوارم که از این برادر جانبازشان این حرف را بشنوند و بدانند هر دولتی که روی کار بیاید، اگر همه با او نباشند، موفق نمیشود.
س) در پایان ضمن تشکر از حضورتان در خبرگزاری حوزه، اگر صحبتی دارید، بفرمایید.
من هم از شما تشکر میکنم؛ درگذشته ناراحت بودم که حوزه زبان نداشت ولی وقتی فهمیدم که این خبرگزاری فعال است، بسیار خوشحال شدم و از مسئولان شما هم تشکر میکنم.
تهیه و تنظیم: محمد رسول صفری - علیرضا سهلانی